loading...

رمان عاشقانه آخرین برگ پاییز

رمان عاشقانه آخرین برگ پاییز

بازدید : 416
پنجشنبه 30 مهر 1399 زمان : 4:36

جمعه است و خونه ام و از صب صدای تق و‌توق میاد چون مامان برای اینکه اثبات کنه زن بهتریه باید همه هنراشو نشون بده .
با بی میلی از رختخواب دل میکنم .
حوصله خونه موندنو ندارم و به بهونه کوه بدون صبحانه از خونه بیرون میزنم .
این روزا شدیدا بی اشتها شدم و تنها چیزی که سرپا نگهم میداره چند لقمه شامیه که به زور واسه رضایت مامان میخورم .
میرم کوه و
با معده خالی تصمیم میگیرم تا جایی که میشه برم بالا .
وارد یه سفره خونه میشم خیلی خسته ام هنوزم با خودم قهرم واسه همین به جز قلیون چیزی سفارش نمیدم و گوشیمو در میارم و میرم داخل گالری، این نوشته نیلو بد جور یا روح و‌روانم بازی میکنه :
.......
.
.
. احساس میگم شبیه آخرین برگ پاییزیم که با همه خشکی و رنگ پریدگی و زردی رخسار ، همه تلاششو‌ میکنه تا بازم روی شاخه درخت بمونه .
چون آرزو داره یه بار دیگه سبز بشه و زندگی کنه . درست مثل من .
واسم سواله که آیا همه اونایی که عاشق میشن مثل من زندگی کردنو فراموش میکنن یا فقط من اینجوریم .
نمیدونم از کی تا حالا زندگی نکردم یا اصلا قبلا زندگی کردم یا نه .

من برگ زردیم که خیلی وقته سبز بودن یادم رفته .
نمیدونم اصلا قبل از عاشق شدنم زندگی چه شکلی بوده ولی میدونم زندگیه بدون سامی‌اصلا شبیه زندگی نیست ،من یه برگ خشک و زردم که اصلا نمیدونم قبلا سبز بودم یا نه ، ولی ازین مطمئنم که اگه سامی‌کنارم باشه حتما سبز میشم .
سبزه سبزه سبز .
برای بار دوم گریم گرفت و اجازه دادم اشکام سرازیز بشن .

من ظالم ترین آدم دنیام .
با صدای زنگ پیام گوشیم به خودم میام .
مامانه دستور داده تا یک ساعت دیگه خونه باشم .
راهی خونه میشم وقتی میرسم خونه بابا قبل از من اومده .
تا میبینم اظهار نگرانی میکنه و میگه مگه هنوز حالت‌خوب نشده که رنگ به رو نداری .
و به مامان میگه خانوم حواست به این بچه نیستا.
مامان با صدای بلند میخنده و میگه :
وا کیومرث یه جوری میگی بچه، انگار دو سالشه
سام مامان چته مشکلی داری.
تلخ میخندمو میگم چه مشکلی اخه .

و تو دلم میگم مامان فقط حواسش به‌ خودته جناب کیومرث خان
.
.
.
سر میز شامیم که بابا میگه :
پسرم فردا وسایل نقاشیه خواهرتو از انبار دربیار .
یه آن شوکه میشم خواااااهرم ....
با گیجی به بابا نگاه میکنم که‌میگه :
نمیدونم این دختر چشه ، هرکی جای اون بود الان از فرصتایی که داره بهترین استفاده رو میکرد ولی اون اصلا انگار تو این دنیا نیست ، وسایلشو در بیار بلکم سرگرم بشه .
و تازه یادم میاد که نیلو رو میگه و من اصلا از لفظ خواهر خوشم نیومد .
با اعتراض میگم چرا اخه بابا مگه یادتون نیست چندسال پیش چه بلایی سرش اومد ؟
همین موضوع بحث واسه بهم ریختگی مامان کافی بود که با اخم نگام میکنه و میگه :
سامی‌تو چه کاره‌‌‌ای آخه که نظر میدی .
بابا با اخم نگاهش میکنه و رو به من میگه :
نه قول داده شورشو در نیاره اگر دیدیم زیاده روی میکنه مجددا جمعشون میکنیم .
چشمی‌میگم و با یه شب بخیر میرم تو اتاقم .


.
.
.
یادمه چند سال پیش ساعتای طولانی بدون اینکه چیزی بخوره تو حیاط مشغول نقاشی میشد به حدی که به زور مادرش دست میکشید و الان میفهمم معنیه همه برگای خشکی که میکشید و به شاخه وصل بودن چیه .

آه میکشم ،بغض میکنم ، میشکنم و میشم شبیه خودش درست شبیه یه برگ زرد و خشکو پاییزی .
یادمه اونقدر تو حیاط نقاشی میکرد و چیزی نمیخورد که سو تغذیه شد و وقتی حالش بد شد بابا نقاشی و ممنوع کرد و کل وسایلشو جمع کرد .
.
.

.
.
امروز از سر کار زود برگشتم ، ماشینو که پارک کردم دیگه بالا نرفتم مستقیم رفتم تو انبار و کل وسایلشو بیرون آوردم و داخل حیاط گذاشتم .
وقتی میرفتم به امید بالااینکه خودش درو باز کنه زنگ واحدشون رو زدم و وقتی مادرش در رو باز کرد همه امیدم برای دیدنش نا امید شد .
بهش گفتم وسایلو بیرون آوردم و رفتم به سمت واحد خودمون .
.
.
.
از زبان نیلو

.
.‌
. یه گوشه از یاغو که توی دید نیست انتخاب کردم وسایلمو بردم گذاشتم اونجا . بقیه رو هم توی اتاقک توی پارکینک گذاشتم تا مث قبل گالریه پاییزیمو راه بندازم .
لیست مورد نیازمم تهیه کردم تا مجبور نباشم زیاد بیرون برم .
سعی میکردم تا میتونم مراعات کنم و زیاد وقت نذارم چون میدونستم کیومرث خان پیگیره و اگر زیاده روی کنم دیگه دستم به هیچ کدومشون نمی‌رسه.
به خودم قول داده بودم دیگه اشک نریزم و تو خلوتم باهاش حرف نزنم ولی مگه میشه تا میام ته باغ عشقش آوار میشه روی سرم و به زانو درم میاره ولی انگار یه جورایی به ندیدنش عادت کردم دیگه پی گیرش نیستم ، لب پنجره نمیرم و سعی میکنم اصلا تو دیدش نباشم .
همه دلتنگیامو روی بوم نقاشی خالی میکنم و سعی میکنم بی طاقتیمو توی این نقطه کور باغ بیرون بریزم .
خودم میدونم از ته دل عاشقمو و اینم میدونم‌ که سامی‌نمیخاد عاشقش باشم و این زخم هر روز عمیق تر میشه .

چون میدونم کسی حالمو نمیدونه و آخر یه روز از روزای خدا میمیرم ازین همه عشق بی ثمر .
.‌
.

.
از زبان سامی‌...
.
.
.
از پنجره نگاش میکردم که وسایلشو جابه جا میکرد .
دعا میکردم یه بارم شده سرشو بالا بگیره و به پنجره نگاه کنه .

تا امیدوار شم‌که منو از قلبش بیرون نکرده
ولی انگار حرفام تاثیر خودشو گذاشته و کم کم داره فراموشم میکنه ، و من اصلا اینو نمیخام .
خودم بهش گفتم نباشه و این روزا عجیب میخام که باشه .
با خودم قهرم کلا یه وعده غذا میخورم ، سر کارم تمرکز ندارمو مدام گند میزنم ، باشگاه نمیرم ، زیر چشمام گود افتاده و به طرز وحشتناکی دارم وزن کم میکنم .
تنها کاری که روش تمرکز دارم خوندن هزار باره نوشته‌های نیلوفره .

و چیزی که عذابم میده اینه که اون فکر میکنه من فارقم از عشقشو من دارم آب میشم ازین همه خواستن
.
.
.
پنج ماه بعد
.
.
.
از زبان نیلو
.
.
.
هنوزم عاشقم و دلتنگ
گذر زمان هیچ چیزی رو تغییر نداده فقط منو خود دارتر کرده .
به جز شبایی که تو عمارت جمع میشیم اصلا تو مسیر هم قرار نمیگیریم .
به طرز عجیبی لاغر شده .
شده همون پسر لاغر و دراز تازه به بلوغ رسیده .

اما هنوز جذبه و ابهتش سر جاشه
انگار حتی موهاشم شونه نمیکشه .
کیومرث خان خیلی نگرانشه و وقتی پیش ماست مدام از نگرانیش میگه .

و من ...
احساس میکنم عاشق شده چون تنها چیزی که یه جوان هشتاد نود کیلویی رو به این روز میندازه عشقه .
شبایی که تو عمارتیم سعی میکنم نگاهش نکنم چون طاقت دیدن ضعیفیشو ندارم .
هر بار که میبینمش خودمم یهم میریزم و دعا میکنم نجات پیدا کنه ازین همه پریشونی .

نرگس خانوم به مامان گفته بود احتمالا معتاد شده و
چند روز پیش کیومرث خان اتفاقی برده بودش ازش تست اعتیاد گرفت و خداروشکر پاک بود .
خدایا کمکش کن اگه سامی‌عاشق شده اونو بهش برسون من طاقت دیدن سامی‌تو این وضعو ندارم .

حاظرم تا آخر عمرم نداشته باشمش ولی حالش خوب باشه و پر غرور راه بره .

اونقدر دیدن ضعف سامی‌واسم سخته که بلخره قبول کردم برم ازین دیار ، تصمیممو گرفتم و به کیومرث خان گفتم میخام برم پیش نیاز .

فقط میخام نباشم و نبینم عشقم داره آب میشه .
فردا شروع سال جدیده و کیومرث خان اعلام کرده که همگی آماده باشیم و تعطیلات امسالو کنار هم بگذرونیم .
اما من دعا میکنم به بدترین شکل ممکن مریض بشم تا توی این جمع نباشم .
راستش دیدن وضع و اوضاع سامی‌منو تا سر حد مرگ میبره .
.
.
.
از زبان سامی‌...
.
.
.
پنج ماهه زندگی نکردم
پنح ماهه با خودم قهرم
گهگاهی به انتهای باغ میرمو یواشکی نیلو رو نگاه میکنم .
بازم کل نقاشیاش خزونه و پاییز .

و این یعنی هنوز عاشقه
گاهی میبینم با خودش حرف میزنه ،گریه می‌کنه ،

واین واسه من بدترین عذابه .

کاش میدونست که منتظر نگاهشم و از وقتی که نگام نکرد خودمم دیگه جلو آینه نرفتم .
نمیدونه به خاطر اون خودمو کنار گذاشتم .
نمیدونه تنها عشق زندگیمه و نبودش داره ذوبم می‌کنه .
نیلو واسم شده هوا و اگه نباشه تموم میشم
و‌ من روز دارم تاوان شکستنش رو میدم .
.
.
.
مامان نگرانه حالمه و کلی نذر و نیاز کرده تا حالم خوب شه .
چند روز پیش بخاطر اشتباه دیگه‌‌‌ای که توی شرکت ازم سر زد اخراج شدم و الان یه جوون مریضه بیکارم که پدر و مادم برای بهبودیم کلی نذرو نیاز میکنن ،
کاش میدونستن دوای درد من همینجاست ، توی همین خونه ، کسی که از وقتی شکستمش دارم جون میدم
فردا سال نو و قراره امسال تعطیلاتو همه باهم باشیم .
راستش میخام کنارم باشه چون بدون نیلو نمیتونم و تصمیم گرفتم بهش بگم پشیمونم چون بدون اون نمیتونم حتی ساده ترین کار دنیارو انجام بدم .

آخرین برگ پاییز فصل چهاردهم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی